از جهان پهلوان غلامرضا تختی
خطاب «جهان پهلوان غلامرضا تختی» در مقام پدر به تنها فرزند خود «بابک»

پسر جان "بابکم" ای کودک تنهای تنهایم
امیدم، همدمم، ای تکچراغ تیره شبهایم
در این ساعت که راه مرگ می پویم
به حرفم گوش کن بابا، برایت قصه می گویم:
زمانی بود، روزی بود، خرم روزگاری بود
در اقلیم بزرگی، پهلوان نامداری بود
دلیر شیر گیر ما
به میدان نبرد پهلوانان تکسواری بود
به فرمان سلحشوری به هر کشور سفرها کرد
دلش مانند دریا بود
نهنگ بحر پیما بود
به دنبال هماوردان به شرق و غرب مرکب تاخت
همه گردنکشان و پهلوانان را به خاک انداخت
ز پیروزی به میدانهای گیتی پرچمی افراخت

پسر جان "بابکم" ای کودک تنهای تنهایم
به بابا گوش، آن پهلوان شهر
و آن یکتا دلیر نامدار دهر
نشان مِهر، تندیس شرف، گنج محبت بود
نگاهش برق عفت داشت
درون چهره ی مردانه اش موج نجابت بود
همیشه با خدای خویشتن راز و نیازی داشت
به امیدی که با پروردگار خود سخن گوید،
به سر شوق نمازی داشت

پسر جان "بابکم" ای کودک تنهای تنهایم
بدان، آن پهلوان شهر
زتقوا و شرف یک خرمن گل بود، گلشن بود
در اوج زور مندی نازنین مردی فروتن بود
حیا و مهر و عــفت مُهره ای در دست او بودند
به یُمن این صفت های خداوندی
تمام مردم آن شهر از پیر و جوان پابست او بودند

پسر جان، پهلوان ما یکی دُردانه کودک داشت
درون خانه اش تک گوهری با نام "بابک" داشت
که عمرش بود،
جانش بود،
عشق جاودانش بود،
به گاه ناتوانی، بی کس، تنها کس و تنها توانش بود

پسر جان! بابکم یک روز تاریک آن یل نامی،
سمند خویش را زین کرد و با عزمی گران چون کوه
به سوی مرگ، مرکب تاخت
غم و دردی نهانی داشت
کسی درد ورا نشناخت

به مرگ پهلوان رادمرد ما،
خروش و ناله از هر گوشه ی آن سرزمین برخاست
ز سوک جانگداز خود،
صدای وای وای خلق را در کشوری انگیخت
سپس آن گُرد نام آور
هزاران صف به دنبال عزای خویشتن آراست
یگانه پهلوان در سینه ی گوری بحسرت خفت
کنون با غمش تنهاست
ولی اندوه مرگش در دل پیر و جوان برجاست
به داغ او هزاران چشم، خونپالا و گوهر زاست

پسر جان - "بابکم" آن پهلوان شهر، من بودم
درون سینه ام یک آسمان مهر و محبت بود
ز تنهایی به جان بودم
مرا بی همزبانی کشت، دردم درد غربت بود
چه شبها در غم تنهایی خود گریه ها کردم
تو را در های های گریه های خود دعا کردم

پسر جان بابکم من در حصار اشکها بودم
همیشه در دل شب با خدا گرم دعا بودم
تو را تنها رها کردم،
امید من، نمی دانی
گرفتار بلا بودم
گرفتار بلا بودم

پسر جان "بابکم" افسانه ی بابا بسر آمد
پس از من نوبت افسانه ی عمر پسر آمد
اگر خاموش شد بابا، تو روشن باش
اگر پژمرده شد بابا، تو گلشن باش
بمان خرم، بمان خشنود
بدان- هنگام مردن پیش چشم گریه آلودم،
همه تصویر "بابک" بود
امید ِ جان، خداحافظ!



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط: متن ادبی و شعر ، ،
برچسب‌ها:

.: Weblog Themes By SlideTheme :.


  • سه میل